به عیب کوشنده. آنکه در راه عیب کوشد. کوشنده بر معایب. مبرم بر خطا و نقص: هرکه سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج)
به عیب کوشنده. آنکه در راه عیب کوشد. کوشنده بر معایب. مبرم بر خطا و نقص: هرکه سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج)
سوزندۀ پی (پیه)، پیه سوز، چراغی که در آن چربی (پیه) و فتیله بکار برند، قسمی چراغ، جنسی از شمع که در آن پیه سوزند: عدوی تو پیوسته دلسوز باد چو پی سوز اندر دلش سوز باد، (از شرفنامه)، رجوع به پیه سوز شود
سوزندۀ پی (پیه)، پیه سوز، چراغی که در آن چربی (پیه) و فتیله بکار برند، قسمی چراغ، جنسی از شمع که در آن پیه سوزند: عدوی تو پیوسته دلسوز باد چو پی سوز اندر دلش سوز باد، (از شرفنامه)، رجوع به پیه سوز شود
نیم سوخته، (آنندراج)، که نیم آن سوخته است، (یادداشت مؤلف)، نیم سوزیده، که نیمی از آن باقی است و نیم دیگر سوخته و معدوم شده است: اشک چون شمع نیم سوز فشاند خفته تا وقت نیم روز بماند، نظامی، مینا چو نیمه شد نرساند شبم به صبح تا صبحدم وفا نکند شمع نیم سوز، دانش (از آنندراج)، ، هیمه و چوبی که قسمتی از آن در اجاق سوخته و تبدیل به زغال شده است
نیم سوخته، (آنندراج)، که نیم آن سوخته است، (یادداشت مؤلف)، نیم سوزیده، که نیمی از آن باقی است و نیم دیگر سوخته و معدوم شده است: اشک چون شمع نیم سوز فشاند خفته تا وقت نیم روز بماند، نظامی، مینا چو نیمه شد نرساند شبم به صبح تا صبحدم وفا نکند شمع نیم سوز، دانش (از آنندراج)، ، هیمه و چوبی که قسمتی از آن در اجاق سوخته و تبدیل به زغال شده است
سرخی یا بثوری که در تابستان بعلت کثرت خوی و عرق بر بشره پدید آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). خشک رنده. - عرق سوز شدن، پیدا شدن سوزه ها یعنی بثوری از کثرت خوی بر پوست، بر اثر گرما. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
سرخی یا بثوری که در تابستان بعلت کثرت خوی و عرق بر بشره پدید آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). خشک رنده. - عرق سوز شدن، پیدا شدن سوزه ها یعنی بثوری از کثرت خوی بر پوست، بر اثر گرما. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو: جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی. پوست باشد مغز بد را عیب پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش. مولوی. کسانی که با ما به خلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند. سعدی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج). هرکه سخن نشنود ازعیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم. حافظ. ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش. حافظ. رندی حافظ نه گناهی است صعب با کرم پادشه عیب پوش. حافظ. پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش. صائب. ، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود: نجوشم که خام است جوش همه زنم دست در عیب پوش همه. نظامی (از آنندراج). ، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو: جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی. پوست باشد مغز بد را عیب پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش. مولوی. کسانی که با ما به خلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند. سعدی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج). هرکه سخن نشنود ازعیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم. حافظ. ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش. حافظ. رندی حافظ نه گناهی است صعب با کرم پادشه عیب پوش. حافظ. پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش. صائب. ، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود: نجوشم که خام است جوش همه زنم دست در عیب پوش همه. نظامی (از آنندراج). ، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)
پایۀ چراغی از سفال یا از مس و امثال آن که پیه یا روغن کرچک یا بزرک در آن ریختندی با فتیله ای از پنبه، پایۀ مسین و برآن چراغی سفالین و درآن چراغ روغن کرچک یا بزرک و پلیته ای که بشب می افروختند، ظرفی که در آن پیه سوزند، (آنندراج)، استوانۀ سفالین یا مسین یا زرین و یا سیمین و غیره که بصورت گل و غیره کردندی و چراغ را که باروغن کرچک و یا بزرک سوختی بالای آن نهادندی، بیسوس (معرب آن است)، پی سوز، چراغدان، چراغ روغنی قدیم و شمعدان پیهی قدیم، (فرهنگ نظام)، پیه دان: چو صد شمعدان چید مجلس فروز برافروخت نرگس دو صد پیه سوز، ملاطغرا
پایۀ چراغی از سفال یا از مس و امثال آن که پیه یا روغن کرچک یا بزرک در آن ریختندی با فتیله ای از پنبه، پایۀ مسین و برآن چراغی سفالین و درآن چراغ روغن کرچک یا بزرک و پلیته ای که بشب می افروختند، ظرفی که در آن پیه سوزند، (آنندراج)، استوانۀ سفالین یا مسین یا زرین و یا سیمین و غیره که بصورت گل و غیره کردندی و چراغ را که باروغن کرچک و یا بزرک سوختی بالای آن نهادندی، بیسوس (معرب آن است)، پی سوز، چراغدان، چراغ روغنی قدیم و شمعدان پیهی قدیم، (فرهنگ نظام)، پیه دان: چو صد شمعدان چید مجلس فروز برافروخت نرگس دو صد پیه سوز، ملاطغرا